قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده