قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده