پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ