او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست