این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین