ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم