رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری