آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده