بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود