تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!