بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست