بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود