تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
رود از راز و نیاز تو حکایت میکرد
نور را عمق نگاه تو هدایت میکرد
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم