بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است