عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر