سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان