عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا