قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد