تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم