میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان