شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت