لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست