گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست