چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد