عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را