بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده