با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست