شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جام جهان‌بین

گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى

تو گر از چاه طبیعت به در آیى بیرون
یوسف مملكت مصرى و صاحب جاهى

در ره مصر حقیقت كه هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهى

تا به زندان تن و بند زن و فرزندى
تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى

كنج خلوت بطلب گنج تجلى یابى
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهى

زنگ دل را به یكى قطرۀ اشكى بزدای
به صفا كوش اگر جام جهان‌بین خواهى

چشمۀ آب بقا در خور اسكندر نیست
همتى كن كه كند خضر تو را همراهى

روى در شاهد هستى كن و چون شمع بسوز
ورنه گر كوه شوى باز نیرزى کاهى

«مفتقر» بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملك حقیقت به از این درگاهى