شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خورشیدِ دانایی

تو را همراه خود آورده‌اند از شرق باران‌ها
تو را ای زادهٔ شرقی‌ترین خورشید دوران‌ها

چه بذر برکتی آورده‌ای از آسمان با خود
چه خیری از زمینِ خود درو کردند دهقان‌ها

چه لحنی و چه حرفی در بیان و بر زبانت بود
که تسبیح سخن افتاد از دست سخنران‌ها

به رویت چشم می‌بستند ای خورشیدِ دانایی
بزرگی تو کوچک دیده شد در چشم نادان‌ها

سؤالی را که می‌پرسند محکوم جواب توست
چه پاسخ‌ها گرفت از باب علمت، جهل انسان‌ها

مگر از چشمهٔ نامت نمی‌جوشد خیال شعر
چرا این‌قدر کم جاری شدی از چشم دیوان‌ها..

نبر بخشندگی را با خودت از سفرهٔ دنیا
نرو! در حسرت جود تو می‌مانند مهمان‌ها

سفارش کن مرا هم نزد بابای رئوف خود
اگر یادی کند فرزند، می‌بخشند سلطان‌ها