شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

قافلۀ اشک

بار بر بسته‌ای ای دل، به سلامت سفرت
می‌بری قافلۀ اشک مرا پشت سرت

راه می‌افتی و باقی‌ست به خاک عرفات
حرف‌هایی که روان بود از آن چشم ترت

به کجا می‌برد این راه بلاخیز تو را!
کودکان‌اند و زنان‌اند چرا همسفرت؟

می‌شوی دربه‌در کوه و بیابان و... جهان،
می‌شود از سر دلباختگی دربه‌درت

خبر قاصد تو می‌رسد از طوفان‌ها
این خبر چیست؟ که داغی‌ست گران بر جگرت

می‌رسی کم‌کم و پیداست به پهنای افق
خیمۀ در دل صحرای بلا شعله‌ورت

میهمان هستی و با نیزه و شمشیر چرا
میزبان تو گرفته‌ست چنین دور و برت؟

روزها می‌گذرد می‌رسد از راه آخر
آن غروبی که سر نیزه روان است سرت