شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مؤمن قریش

تو کیستی که صداقت تو را صدا می‌کرد
دعا به جان تو پیغمبر خدا می‌کرد

تو را سقایت حُجّاج داده‌اند آری
شکوه و شوکت عَبدالمطلّبی داری

کلیدداری بیت‌الحرام سهم تو بود
بر آستان تو از آسمان سلام و درود

نَبی به برق نگاهت چه رازها دیده‌ست
که بین آن همه عاشق تو را پسندیده‌ست

تو مرزبان حقیقت شدی و حق‌باور
یتیم آمنه را یار بودی و یاور

تمام هَمّ و غمت عشق سرپرستی شد
که حاصل غمِ تو افتخار هستی شد

تو را به سعی و صداقت ستود پیغمبر
به سایه‌سار پناه تو بود پیغمبر

دعای خیر پیمبر همیشه جوشن توست
«اَلَم یَجِدکَ یَتیماً» گواه روشن توست..

همین که همسر تو «فاطمه‌ست بنت اسد»
کسی به گَردِ سمندِ فضائلت نرسد

چه همسری! که مقامی رفیع پیدا کرد
به خیر مقدم او «مُستجار» لب واکرد

چه همسری! که حرم میهما‌ن‌سرایش شد
سه روز بال مَلَک فرش زیر پایش شد

چه همسری! که قدم در حریم کعبه نهاد
و نور دیدۀ او شد «لِکُلّ قومٍ هاد»

«عقیل» در سفر عشق در سفینۀ توست
مدال «جعفر طیّار» هم به سینۀ توست

یگانه دختر پاک تو «اُمّ هانی» شد
که در پناه رسول خدا، جهانی شد

تو سایه بر سرت از مهر احمدی داری
تو آن گلی که گلاب محمدی داری

شعاع وحی و نبوت چراغ راهت شد
شکوه عالم هستی «علی» گواهت شد

علی که کعبه برایش گشوده است آغوش
خلیل بت‌شکن دهر شد تبر بر دوش

علی که هیبت او قبضه کرد هستی را
و زنده کرد ره و رسم حق‌پرستی را

علی که اینه «اِنَّما وَلیکّم» است
علی که مَطلعُ الانوار او غدیر خم است

اَلا مبارز و سر حلقۀ جوانمردان
که در برابر دشمن شدی بلاگردان

تو جام خاطرت از مهر دوست لب به لب است
نثار خصم تو «تَبَّت یَدا اَبی‌لَهَب» است

مرید مکتب توحید دودمان تو شد
کمندِ صیدِ ابوجهل‌ها کمان تو شد

قسم به فجر که ای کوه‌مرد نام‌آور
کسی چنان که تو بودی نبود دین‌باور

اگر چه رسم تو یک عمر رازداری بود
زلال ایمان در رگ رگِ تو جاری بود

امید عاطفه درس وفا گرفت از تو
نهال نورس اسلام پا گرفت از تو

تمام هستی تو ذوب در نبوت شد
رهین سعی تو ایثار شد، مروّت شد

به جز مسیر محمد سلوک و سیر تو نیست
بگو که مؤمن آل قریش غیر تو کیست؟

شهامت از ازل آمیخته‌ست با شیرت
گره‌گشایِ بلا بود برقِ شمشیرت

تو خود مدافع آیین احمدی بودی
تو طالب نَفَحات محمدی بودی

فضای «شعب اَبی‌طالب» از تو رنگ گرفت
و چتر بر سر خورشید بی‌درنگ گرفت

حدیث الفت تو با یتیم عبدالله
شنیدنی‌ست در آن سال‌های سرد و سیاه

که از قبیله و قومت جدا شدی ای مرد!
نگاهبان رسول خدا شدی ای مرد!

ز خواب خویش چه شب‌ها که چشم پوشیدی
برای حفظ پیمبر مدام کوشیدی..

سه سال شاهد آن ظلم و جور بودی تو
اگر «قصیدۀ لامّیه» را سرودی تو

همان قصیده که فریاد دادخواهی داشت
که شرح برتری نور بر سیاهی داشت

همان قصیده که آیینۀ وفاداری‌ست
گلاب معرفت از بیت بیت آن جاری‌ست

قصایدت اثر از فیض سرمدی دارد
شمیم دلکش یاس محمدی دارد

هُمای طبع بلندت سرود از ایمان
زلال ذوق تو سرشار بود از ایمان

تو را عنایت روح القُدُس مدد می‌کرد
دلت ستارۀ اسلام را رَصَد می‌کرد

شده‌ست شهرۀ آفاق استقامت تو
که پیش کفر سپر شد بلند قامت تو

تو سایه‌بان رسالت چهل بهاری شدی
به کاروان هدایت طلایه‌داری شدی

کلام آخرت ای حضرت رسول‌پناه
چه بود؟ «اَشهدُ اَن لا اِلهَ الا الله»..

به یاد آن همه سالی که با تو زیسته بود
چه‌قدر بی‌تو رسول خدا گریسته بود

از آن که بار فراق تو سخت سنگین بود
پیمبر از غمِ هجرت عجیب غمگین بود

همین که پنجرۀ پلک تو، به‌هم آمد
خدیجه رفت و تو رفتی و «سال غم» آمد

رسول بعد تو از شهر مکه زود گذشت
«بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت»

بهار مهر و وفا جانت ای ابوطالب!
درود بر تو و ایمانت ای ابوطالب!