یا حبیب

...دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست

در غم عشق است شادی‌های دل
دل اگر بی‌درد ماند، وای دل!

دل اگر داغی ندارد، تیره بِه
چشم اگر نوری ندارد، خیره بِه

دل ز داغ عشق روشن می‌شود
شعله‌شعله پرتوافکن می‌شود

هر که خواهد محفل‌افروزی کند
باید اوّل خویشتن‌سوزی کند

در دل آلاله افروزند داغ
داغ اگر بر دل خورد، گردد چراغ...

گرمی عشاق از داغ دل است
داغ دل آری چراغ محفل است

هر که داغ از عشق جان‌ افروز نیست
در بساط سینۀ او سوز نیست

سینه‌ای کز عشق بویی برده است
بر دل او مُهر داغی خورده است

داغ عشق آری ز دل سازد چراغ
ای خوشا آن دل که از داغ است داغ

هر دلی کآتش نگیرد، مرده بِه
لاله چون بی‌شعله شد، افسرده بِه

در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست
همچو نی در بند بندش ناله‌هاست

با خیال لاله‌ها صحرانورد
راه می‌پوید ولی با پای درد

می‌رود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون است، چون؟

بر مشام جان رسید از هر کنار
بوی درد و بوی عشق و بوی یار

لاله‌ای از آن میان کرد انتخاب
لاله‌ای از داغ‌ها در التهاب

گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب بن مظاهر نیستی؟!

گفت: آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلّی‌ها نصیب

قد خمیده روسیاهی موسپید
آمدم در کوی او با صد امید

در سرم افکند شور عشق را
تا به دل دیدم ظهور عشق را...

ناله‌ام را رخصت فریاد داد
دیده را بی‌پرده دیدن یاد داد

گفت: با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود:

تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پرورده‌ست در این مکتبم

تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامن‌گیر تو

از خدا در تو «مظاهر» دیده‌ام
من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام

گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!

عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی

نخل پیر کربلا از پا فتاد
سروها را سرفرازی یاد داد

زیر لب می‌گفت آن دم با حبیب:
یاحبیبی! یا حبیبی! یا حبیب!

در غروب آفتاب عمر من
یافت فصل خون کتاب عمر من

در دل هر قطره خون، بحری‌ست ژرف
کار عشق است این و کاری بس شگرف

این کتاب از عشق تو شیرازه یافت
اعتباری بیش از اندازه یافت

دیدم آخر آن چه را نادیدنی‌ست
راستی نادیدنی‌ها دیدنی‌ست