آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!