فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
کوه بودم، بلند و باعظمت
روی دامان دشت جایم بود
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقامت فراتر از ادراک
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!