چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت