آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده