گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟