عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد
به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
سرم خاک کف پای حسین است
دلم مجنون صحرای حسین است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد