من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
روی تو برده رونق ماه تمام را
مجذوب کرده جلوهٔ تو خاص و عام را
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور