بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده