او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست