ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
مدینه! بی تو شب من سحر نمیگردد
شب فراق، از این تیرهتر نمیگردد
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفسهای تو هماهنگ است
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش