من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید