به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید