غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد