تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را