پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت