آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی