خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم