کربلا
شهر قصههای دور نیست
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند